پیرهن گر کهنه گردد یوسف جان را چه غم


ور دهی ویرانه گردد ملک خاقان را چه غم

که خدا باقیست گر خانه شود ویران چه باک


جان به جانان زنده ، ار تن رود جان را چه غم

خم می در جوش و ساقی مست و رندان درحضور


جام اگر بشکست گو بشکن حریفان را چه غم

بت پرستی گر برافتد بت چه اندیشد از آن


ور بمیرد بندهٔ بیچاره ای سلطان را چه غم

گر نماند آینه آئینه گر را عمر باد


ور نماند سایه ای خورشید تابان را چه غم

غم ندارم گر طلسم صورتم دیگر شود


گنج معنی یافتم ز افلاس یاران را چه غم

بادهٔ وحدت به شادی نعمت الله می خوریم


از خمار کثرت و معقول ، مستان را چه غم